عکس خرما وگردو ودارچین
رامتین
۴۱
۲.۱k

خرما وگردو ودارچین

۲۰ اسفند ۹۸
دوستان من کامنتا تک تکتونو میخونم ببخشید که نمیرسم تک تک جواب بدم،از کامنتا ودعاهای خیرتون انرژی میگیرم، ممنون که هستید😘😘😘🙏

غنچه گفت جاپارک نیست تو برو بخر یه آن تو ذهنم دو دوتا چهارتا کردم ریالی پول نداشتم فقط یه بلیط کاغذی اتوبوس داشتم صبحها بابام دوتا بلیط بهم میداد برا رفت وآمد نمیدونم مثلا اگر چهارتا میداد ممکن بود باهاش برم خارج از کشور یا مثلا مواد بزنم یا...
تو کسری از ثانیه با خودم گفتم چی بگم حالا،که غنچه گفت کیفمو ببر.گفتم مهمون من گفت ابدا شیرینی ماشینه من میگیرم کیفشو داد یه کیف چاق وپر پول اندازه خرجی یکسال من توش بود.بستنیارو خریدم وبرگشتم گفت بیا بریمتو راه میخوریم یه کورسیم میزاریم.گفتم کورس چیه گفت عصرا دختر وپسرا فلان خیابون که خلوته میرن کورس میزارن.(اینو نوشتم جوونا بدونن ما دهه پنجاهیام از این کارا میکردیم فکر نکنن مبدا تاریخ زمان تولد خودشونه😀)
رفتیم چندتا پسر ودختر با ماشینای خوشگلشون با سرعت باهم کورس میزاشتن ومیپیچیدن جلو هم ودست فرمونشونو به رخ میکشیدن.من وحشت کرده بودم میگفتم غنچه بس کن الان تصادف میکنیم ولی ول کن نبود.بعد از نیم ساعت حرکات نمایشی جیغ کشیدم نگه دار حالم بده وایساد ومنم پیاده شدم وتمام بستنا رو بالا اوردم.گفتم آخه این دیگه چه کاریه میکنین.گفت واای خیلی باحاله خیلی هیجان داره.گفتم به نظر من مسخره وخطرناکه.همون موقع یه ماشین که دوتا پسر توش بودن وایساد کنارمون وگفت افتخار بدین بریم یه جایی بستنی بخوریم .غنه گفت ممنون تازه خوردیم بعد پسره شمارشو رو کاغذ نوشت وگرفت طرف غنچه که گفت نه اهلش نیستم،ورد شدیم.اونام رفتن دنبال یه ماشین دیگه.
یکم دیگه تو خیابونا بی هدف چرخیدیم گفت بستنیا که تو دلت نموند بریم پیتزا بخوریم با اینکه هنوز سرم گیج میرفت قبول کردم.از همه دری حرف زدیم گفتم خواستگارت چی شد گفت ردش کردم از اونا بود که میگفت نمیخواد درس بخونی بشین خونه بابامم بدش اومد گفت چرا حرف اول رو آخر زدید وردشون کردیم.
گفتم حیف بودا شرایطش خوب بود شاید اونم شرط تو رو قبول میکرد.گفت برو بابا انقدر پسر تو دانشگاه ریخته که نگو پسرا سال بالایمون خیلی خوبن.تازه استادمون گفته بعضی از کتابا رو نخریم از اونا فعلا قرض کنیم تا بعد خودش عمده بخره به همه با قیمت مناسب بده.
منم با چندتاشون تلفنی درارتباطم ولی از یکیشون خیلی خوشم میاد بور وقد بلنده و...

اونروز منم یکم از هادی گفتمو بعدم رسوندم خونه.تا پیاده شدم صدای بلند موسیقی اومد وطبق معمول رضا رو دیدم،هر روز با یه ماشین میومد ومیرفت هر بار با یه دختر بود یا وقتایی که مامانش اینا نبودن با چهار پنج تا پسر جمع میشدن تو خونه ومشروب میخوردن حیاط خلوت ما چسبیده بود به خونشون وسر وصدای خنده ها ی مستانه شون میومد.کلا رضا وجهه خوبی تو محل نداشت.
کمابیش حاج خانم اینا رو میدیدم مامانم که مدام جلسه قرآنشونو می رفت.ازش سوال میپرسیدم درمورد هادی میگفت میره ومیاد اتفاقا چند باریم درمورد دانشگاه تو پرسید واینکه راضی هستی یانه،حامدم فوق قبول شده رفته یه شهر دیگه سر حاج خانم دیگه خیلی خلوت شده .
تو دلم گفتم پس هادیم بهم فکر میکنه که حالمو میپرسه.ولی هیچ خبری از خواستگاری نبود .به خودم اطمینان میادم که وقتی طرحش تموم بشه پاپیش میزارن.من مامانمو خیلی دوست داشتم ولی با اینکه تک فرزندم بودم انقدر با مامانم راحت نبودم که حرف دلمو بزنم.
دلم میخواست بگم هادیو دوست دارم ومنتظرم بیان یا بپرسم پس چرا حاج خانم چیزی نمیگه.
تو دانشگاه وقتی روپوش سفید آزمایشگاه رو میپوشیدم حس خوبی بهم میداد،اغلب از پنجره ازمایشگاه ساختمون دانشکده پزشکیو میدیدم وآه میکشیدم.گاهیم میرفتم پیش غنچه ،برعکس من که مثل چوب خشک بودم خیلی خوب بلد بود با پسرا حرف بزنه ودلبری کنه اغلب محور توجه بود همیشه چندتا پسر ودختر دورش بودن حتی سال بالاییا.چند باریم اون پسر بوره رو دیدم واقعا جذاب بود البته همه انگار دوستش داشتن ویه سر داشت وهزار سودا.
هر روزمو به این امید میگذروندم که یه خبری اشاره ای چیزی از طرف هادی بشه که نمیشد.البته چندبار گویا حاج خانم به مامانم گفته بود که به عروس گلم سلام برسونید.
سال دوم شروع شده بود ومن واقعا درمضیقه مالی بودم .یه روز کیف بابامو زده بودن واز اون روز بابام خیلی بهم ریخته بود حتی مامانمو مجبور کرده بود داخل جیباش دگمه مخفی بدوزه یه وقت کسی دست نکنه تو جیبش مثلا برا جیب پشت شلوارش سه تا دکمه دوخته بود هر وقت میرفت خرید رب ساعت به خودش ور میرفت تا دکمه ها رو باز کنه وچندر غاز پول ماست رو مثلا بده.
تلافی پول دزدیده شده رو هم باید سر ما درمیاورد.قبلا به من بجز دوتا بلیط پول ژتون غذامم میداد ولی دیگه از نیمه ترم سوم اونم قطع شد کلاسا سنگین از صبح تا عصر تو آزمایشگاه سرپا بودیم نهارم نداشتم .گاهی یه لقمه از خونه میاوردم که ده صبح از گرسنگی میخوردمش وتا عصر گرسنه میموندم.بچه ها همون غذای سلفم نمیخوردن میگفتن آشغاله ومیرفتن بیرون ساندویچ میخوردن.26
...